بر اساس روایتی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
این مطلب حاوی محتوای دردناک است. گرچه عین واقعیت است، اما خواندنش آسان نیست. مخصوصاً برای کسانی که در کشوری امن و آرام زندگی میکنند. اما بهقول کاوه گلستان: «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند.»
۲۲ دسامبر ۱۸۴۹، وقتی داستایفسکی هنوز سی سال هم نداشت، قبل از اینکه «جنایت و مکافات»، «ابله» و «برادران کارامازوف» را بنویسد، به توطئه علیه تزار متهم و محکوم به اعدام شد. داستایفسکی تا پای اعدام هم رفت، اما در آخرین لحظات بخشیده شد؛ در روز اعدام، داستایفسکی و ۲۱ نفر دیگر از گروه مخالفان تزار مجبور شدند زانو بزنند و صلیب را ببوسند، سپس در یک مراسم سربریدن نمادین، شمشیرها بالای سرشان شکسته شد. بعد در میدان شهر، آنها را به ستونهایی بستند و روی چشمهایشان را پوشاندند، در حالی که آنها هر لحظه منتظر شلیک جوخهٔ آتش و مرگ بودند. اما پیش از آنکه شلیک کنند، فرستادهای از سوی تزار با فرمان توقف اعدام وارد شد و بهجای مرگ، این افراد به چهار سال کار سخت در اردوگاه کار اجباری در سیبری محکوم شدند.
داستایفسکی بعد از اینکه جلوی اجرای حکم اعدامش گرفته شد، از شدت شوک وارده ناگهان دچار حملهٔ شدیدی شد و از آن لحظه بهبعد به صرع مبتلا شد. او ساعاتی بعد از این رویداد برای برادرش میخائیل نوشت: «چون امروز چهل و پنج دقیقه با مرگ روبهرو شدم و با این فکر در سرم زندگی کردم که تنها بهاندازهٔ یک تار مو با مرگ فاصله دارم، و اکنون دوباره زندهام! من به شکل دیگری دوباره متولد شدهام.»
از ورودی زندان تا خود ساختمان آن، یک مسیر بسیار طولانی است که ملاقاتکنندگان باید سوار مینیبوس شوند تا به محوطهٔ زندان برسند. اما او وقتی آزاد شد در این سرما با یک تکپیراهن تمام این راه را تا جلوی در زندان دوید. دوید و گریه کرد. سرما را حس نمیکرد. میگفت آن لحظهای بود که با تمام وجود لذت آزادی را چشیدم. زندان ته دنیاست. همان لامکان. نقطهٔ صفر. جایی که هرگز نمیخواهی به آن برگردی. جلوی در زندان در آغوشش کشیدیم. طعم خوب آزادی را میداد.
این روزها بین برزخی عجیب دست و پا میزنیم. از طرفی خوشحالی آزادی برخی عزیزان در بند و از طرفی هر صبح وقتی صدای اذان صبح به گوشمان میرسد تنمان میلرزد که نکند قرار است سر بیگناه دیگری بالای چوبهٔ دار برود. اعدام یک قتل عمد است. بههر شکل و دلیلی محکوم است. هر کشوری پس از رسیدن به عالیترین درجات تمدن، مجازات اعدام را لغو میکند. چون غیرانسانیترین حکم ممکن است. حالا دیگر اگر آدمی بهخاطر عقایدش اعدام شود که دیگر باید فریاد وامصیبتا سر داد. قرون وسطی قرنهاست که گذشته، اما هنوز باید شاهد اعدام در ملأ عام باشیم. چگونه میتوانیم این دردها را فراموش کنیم و با این زخمها در روح تکهتکهمان کنار بیاییم. یکبار دوستی که آزاد شده بود با اشک روایت اعدامیها را برایمان میگفت. انگشتری دستش بود که میگفت یادگار یک اعدامی است.
از شب سوئیت برایمان گفت. اصطلاحی در میان زندانیان دربارهٔ شب اجرای حکم اعدام است که به آن شب سوئیت میگویند. شب سوئیت سختترین شب زندگی یک انسان است. چرا که میداند طلوع آفتاب فردا زندگی برایش تمام شده است. شب سوئیت به این معناست که اعدامی میداند فردا طلوع آفتاب را نمیبیند. سالن ۲۲ سوئیت اعدام، ایستگاه آخر زندانیان محکوم به مرگ در زندان رجاییشهر کرج است. اتاقی که ۴۸ ساعت پایانی زندگیشان در انتظاری مرگبار طولانیتر میشود. دو شبانهروز که هر ثانیهاش هزار سال است و هر لحظهاش یک قرن میگذرد. سوئیتی که آخر دنیاست. همانجایی که قرار است وصیتهای آخر یک اعدامی ثبت و آخرین خواستههایش اجابت شود. حتی تصورش هم غیرممکن است. چقدر میتواند آنجا هوا سنگین باشد، طوری که نفسکشیدن ممکن نباشد.
اعدامی را توی یک راهرو میبرند. همیشه باید یک راهرو را تا ته برود. راهرو آخر، رفتنِ آخر، دیدنِ آخر. بعد شلشدن پاهاست و بهشمارهافتادن نفسها و زانوهایی که خم میشوند. طناب دار که پیدا میشود، تازه انگار باور میآید که واقعاً اعدام میشوم. واقعاً مرگ تا این اندازه نزدیک است. از رگ گردن نزدیکتر. ممکن است مثل محسن شکاری تا لحظهٔ آخر باور نکنی که داری اعدام میشوی. حتی تا لحظهای که طناب گردنت میاندازند گمان کنی دارند تو را میترسانند. اما هیچ ترساندنی در کار نیست. چهارپایه را از زیر پایش میکشند و تمام. یا اینکه مثل مجید با جرثقیل در ملأ عام بالا میروی. بالا و بالا. چنانچه از آنجا میتوانی کل زمین را ببینی.
معمولاً سربازهای جوان که هنوز خواب صبح زود از چشمشان نپریده و شکمشان خالی است، کار اعدام را تمام میکنند. برخی زیر بار نمیروند، اما برخی مجبورند. خیلیهایشان بعد از اتمام سربازی دیگر هرگز آدم نمیشوند. مگر آدمکُشتن راحت است آخر؟
سربازان وظیفهٔ یگان حفاظت سازمان زندانها، که دو سال پشت درها و دیوارهای بلند زندانها خدمت میکنند، خاطرات غریبی دارند. آنها اما با همهٔ سربازها یک فرق دارند: یک روز هم ممکن است نوبت آنها باشد؛ هر صبح، قبل از سپیدهٔ آفتاب، ممکن است متصدی بگوید حاضری؟ و دست بزند روی شانههایشان که «امروز نوبت توست، اجرای اعدام داریم».
خواندن سطرهای زیر بهشدت دردناک است. اما گریزی نیست که تلخترین قصهها هم باید نوشته و خوانده شوند. این روایت یک انسان در صف اعدام است:
«در ورودی که روی لولا میچرخید دلم هری پایین میریخت. اگر مأمور بود که نفسهای همه توی سینه حبس میشد. وقتی برای بردن اعدامیها میآمد، کاغذی در دستش بود که لیست اسامی آنها توی آن بود. قلبم میزد. هیچکس پلک نمیزد. آن چند دقیقه بهاندازهٔ چند سال میگذشت. اسمها را که یکییکی میخواند انگار با قلمی آهنی آن را توی مغزم حک میکردند. واکنشها فرق میکرد. یکی همانجوری پای برهنه از بند میزد بیرون. از خود بیخود میشد و دیگر هیچچیز نمیدید. نه لباسی برمیداشت و نه خداحافظی میکرد. هر چه به او میگفتیم بیا آخرین وداع، انگار که صدای ما را نمیشنید. بعضی هم غش میکردند به زمین میافتادند. سربازها پایشان را میگرفتند و با خود میکشیدند و بیرون میبردند. تعدادی هم خداحافظی میکردند و با دوستانشان دست میدادند و روبوسی و گریه و حلالیت میطلبیدند و حساب کتابهایشان را صاف میکردند و نامهای و احیاناً توصیهای به عزیز نادیدهای. یک مورد بود جوانی مجرد بود و خیلی بامرام. اسمش را که خواندند با آرامش با یکییکی ما خداحافظی کرد. نصیحتمان میکرد که چرا دارید گریه میکنید. باید دست بزنید و شادی کنید. وقتی دید کسی به حرفش گوش نمیدهد، گفت تا دست نزنید نمیروم. هرچه حفاظت به او میگفت که راه بیفتد اهمیتی نمیداد. میگفت تا دست نزنید برایم نمیروم. بازماندههای بند برایش دست زدند تا رفت. تا چند سال توی بند اعدامیها صحبت او بود که از مرگ با شادی استقبال کرد. در هفت سالی که توی بند اعدامیها هستم، مرتب این راهرو خالی و پر میشود. انگار دیگر مرگ برایم عادی شده است. میگفتند فلانی را کشتهاند، میگفتم راحت شد. از این انتظار کشنده راحت شد. بعضی وقتها میخواستم خودم را امتحان کنم ببینم لحظهٔ اعدام مثل اینها میترسم یا نه؟ کنجکاو بودم که چه حالی پیدا میکنم وقتی اسمم را برای بردن میخوانند.»
یکی از سربازهای مسئول اعدام تعریف میکرد:
«صحنهٔ اعدام زیاد دیدهام. یکی جست میزد روی نیمکت با دستهای بستهشده از پشت. یکی دیگر را چند تا سرباز به زور طناب به گردنش میکردند. یکی از صحنههایی که یادم نمیرود زنی بود که بالای میز نمیرفت. هر کاری کردند گوش نمیداد فریاد میکشید و گریه میکرد. میگفت اول باید بچههایم را ببینم بعد اعدامم کنید.»
به او گفتم چطور پس از دیدن این چیزها میتوانی زندگی کنی؟ من هر روز مثل دیوانگان ساعتها توی ذهنم صحنهٔ اعدام این دو جوان را بازسازی میکنم و بیش از پیش فرو میپاشم. به تمام آنهایی فکر میکنم که در شب سوئیت هستند. به آنهایی که در انتظار حکماند. به تمام کسانی که چشم امیدشان به جامعهٔ بینالمللی است. به تمام آنهایی که فرصت وصیت آخر ندارند و تا آخرین لحظه امید دارند که راه نجاتی باشد و به محسن که تا لحظهٔ آخر باورش نشد. باورش نشد که بهخاطر بستن خیابان قرار است طلوع خورشید را نبیند. به مجیدرضا که وصیت کرد برایش شادی کنند.